سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اشعار احمد دانش دانش
 

نیستان مشربم ،جز حرف داغ دل نمی گویم به سینه تخم حسرت می نشانم،ناله میرویم تو رفتی و دل گمگشته را در سینه می جویم ســــــراغی تا ز رویت بشنـوم آیینه می بویم نه تنــــــها دیده را در حیرتت آیینه می سازم صلایی شـــــــــوق دیدار تو دارد, هر بن مویم اسیــــــــر برق نیرنگ تماشایی کیــم یارب ! قیامت میــکند امشب ،شکست رنگ بر رویم همان آهنگ خواموشی بود درس کمـــال من یکی طفــل ادب پرورده ی ,این کنـــــج زانویم میان انتخاب مو شـــــــگافان, از کتــاب حسن گرفتــــــــار طلسم معنی شــــاه بیت ابرویم به بزم حالم از دمسردیی واعظ چه می پرسی؟ بسان شخص سرما خورده میسوزد سرو رویم به غیــــر معنی برجسته با طبعم نمی سـازد همه سنگ گهــــــــر پرورده آغــــــوش ترازویم گداز است آبیار مزرع پر حســـــــــرتم ”دانش" گیاهی باغ دردم با نسیـــــــــم ناله می رویم ------------------------------------------ احمد دانش دانش

 

نیستان مشربم ،جز حرف داغ دل نمی گویم

به سینه تخم حسرت می نشانم،ناله میرویم

تو رفتی و دل گمگشته را در سینه می جویم

ســــــراغی تا ز رویت بشنـوم آیینه می بویم

نه تنــــــها دیده را در حیرتت آیینه می سازم

صلایی شـــــــــوق دیدار تو دارد, هر بن مویم

اسیــــــــر برق نیرنگ تماشایی کیــم یارب !

قیامت میــکند امشب ،شکست رنگ بر رویم

همان آهنگ خواموشی بود درس کمـــال من

یکی طفــل ادب پرورده ی ,این کنـــــج زانویم

میان انتخاب مو شـــــــگافان, از کتــاب حسن

گرفتــــــــار طلسم معنی شــــاه بیت ابرویم

به بزم حالم از دمسردیی واعظ چه می پرسی؟

بسان شخص سرما خورده میسوزد سرو رویم

به غیــــر معنی برجسته با طبعم نمی سـازد

همه سنگ گهــــــــر پرورده آغــــــوش ترازویم

گداز است آبیار مزرع پر حســـــــــرتم دانش

گیاهی باغ دردم با نسیـــــــــم ناله می رویم

------------------------------------------
احمد دانش دانش


[ یکشنبه 97/8/27 ] [ 10:25 صبح ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

غزل احمد دانش دانش


سپاه غمزه ات گر با چنین اورنگ می آید

قبــــای ناز بر دور نگاهت ، تنگ می آید

گرفتارم به رمز شوخیی چشم سیه مستی

که بر دست تغــافل ساغر نیرنگ می آید

مرا حاصل نشد جز حرف وهم از ساز این محفل

صدای شیخ ما از کـوچه های بنگ می آید

اسیر اضطراب شوقم و ای ضعف تدبیری

که از خود رفتنم باری بدوش رنگ می آید

دلم بر ســــادگی های تو ای آیینه می سوزد

ز سقف سیــــــــنه این آشنایان سنگ می آید

نمیدانم چســـــــــان حق محبت را ادا سازم

به تعظیم شما پای کـــــــــلامم لنگ می آید

گرفتار طلســــــم کثرتم از شوخیی حسنش

به چشمم جلـــوه یکتائیش صد رنگ می آید

زمین و آسمان در حســــرت دیدار می نالد

به هرچه گـــوش بنهادم همین آهنگ می آید

در آن محفل که عرض مطلب نایاب می پرسند

طلب گل می کند تاخیر و عذر لنگ می آید

تب و تاب خرد شایسته نقد جنـــــــونم نیست

به پیش عشقم از اظهــار دانش ننگ می آید
---------------

احمد دانش دانش


[ یکشنبه 97/8/27 ] [ 10:2 صبح ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

   به هشیاری سرم گر در رکاب بزم ادراک است  به مستی هـــردو چشمم آبیار ریشه ء تاک است  تلاش رســتن از بنــــد تعــلق , گـــــام آزادیست  ثمـر رنج تکــاپــو می برد, تا بستهء خاک است  به خاصیت حــــریف ذکر مســتان نیستی, زاهد  که تار سبحهء پـــــیر مغان از ریشه تاک است  ز غفلت, بیخــــبر از نقد فـرصت هـا نباید بود  که نقش پای گردون در مسیر خویش چالاک است  به دوش مستی ام چـون لاله بار منت کس نیست  شراب عشرت خونین دلان از جـام افـلاک است  دمــــــاغ بیخـــــودی تکلیف عـــزت بر نمی دارد  گریبان خرد از شوخیی دست جنون چـــاک است  جهانی را به آهی می توان از خــــویش بر چیدن  به سعی سوختن ها فطرت این شعله بیباک است  خـــــدا, دست مـــرا از گـــردن میـــنا نیـــــندازد  اگـــــــر زاهد کلید جنتش از چوب مسواک است  چو شبنم دانش از فیض طلب در گلشن هستی  ز نقــش کلفـــت آلــــودگی آییـــــنه ام پاک است ----------------  احمد دانش دانش



به هشیاری سرم گر در رکاب بزم ادراک است

به مستی هـــردو چشمم آبیار ریشه ء تاک است

تلاش رســتن از بنــــد تعــلق , گـــــام آزادیست

ثمـر رنج تکــاپــو می برد, تا بستهء خاک است

به خاصیت حــــریف ذکر مســتان نیستی, زاهد

که تار سبحهء پـــــیر مغان از ریشه تاک است

ز غفلت, بیخــــبر از نقد فـرصت هـا نباید بود

که نقش پای گردون در مسیر خویش چالاک است

به دوش مستی ام چـون لاله بار منت کس نیست

شراب عشرت خونین دلان از جـام افـلاک است

دمــــــاغ بیخـــــودی تکلیف عـــزت بر نمی دارد

گریبان خرد از شوخیی دست جنون چـــاک است

جهانی را به آهی می توان از خــــویش بر چیدن

به سعی سوختن ها فطرت این شعله بیباک است

خـــــدا, دست مـــرا از گـــردن میـــنا نیـــــندازد

اگـــــــر زاهد کلید جنتش از چوب مسواک است

چو شبنم دانش از فیض طلب در گلشن هستی

ز نقــش کلفـــت آلــــودگی آییـــــنه ام پاک است
----------------

احمد دانش دانش


[ یکشنبه 97/7/15 ] [ 1:21 عصر ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

 صَبا، تا می وَزد، بوی ِ گل ِ رخسار می آرد سحر، با خود سفارُش نامه ِ دیدار، می آرد بَجز افتادَگی، از پیکَرم صورت نمی بندد کِه این نخل ِ ادب، شورِ خمیدن، بار می آرد گر از رَنج خُمّـارم محتسب آگه شود امشب برایم، شیِشه را، در گوُشه ِ دستار می آرد دماغِ عشق، هرجا، بسترِ سودا، بیاراید  پیامبَر زاده را هم، بر سرِ بازار می آرد سیه مستی کِه بیرون از گلیم خود نهد پارا به تعلیمش قضا، نخلی ز ِ چوب ِ دار می آرد ببین، دانش ز ِ کافر کیشی ِ خود، بر نمی گردد  سر ِ شوُریده را در بزم ِ استغفار، می آرد



صَبا، تا می وَزد، بوی ِ گل ِ رخسار می آرد

سحر، با خود سفارُش نامه ِ دیدار، می آرد

بَجز افتادَگی، از پیکَرم صورت نمی بندد

کِه این نخل ِ ادب، شورِ خمیدن، بار می آرد

گر از رَنج خُمّـارم محتسب آگه شود امشب

برایم، شیِشه را، در گوُشه ِ دستار می آرد

دماغِ عشق، هرجا، بسترِ سودا، بیاراید

پیامبَر زاده را هم، بر سرِ بازار می آرد

سیه مستی کِه بیرون از گلیم خود نهد پارا

به تعلیمش قضا، نخلی ز ِ چوب ِ دار می آرد

ببین، دانش ز کافر کیشی ِ خود، بر نمی گردد

سر ِ شوُریده را در بزم ِ استغفار، می آرد

-----------

احمد دانش دانش


[ سه شنبه 97/7/10 ] [ 3:10 عصر ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

   شـــــام زلفت،تا به دست شانه ،روشن میشود  خانهء زنجیـــــــــر، بر دیوانه ، روشن میشود  پرتوی مینـــــا، صفـا پرورد هر کاشانه نیست  این چــــراغ جود، در میخــــانه روشن میشود  از تپیــــدن های تدبیـــــــر نفس ، غافل مباش  خرمنی از همــــت یک دانــــه ، روشن میشود  با بزرگــــان ،صحبت افتـــاده، اکسیر غناست  جلوهء خورشیــــد، در ویرانه ،روشن میشود  اهل دنیـــــــــــا، مست از ساز نوای غفلت اند  خوابنــــاکان را دل از افسانــه روشن میشود  با کلامی آشنــــــا، ربطی ، ندارد فطــــــــرتم  تا سخن از معنـــــی بیگانــــه ،روشن میشود  جلوهء مهر خیالت ، پرتوی افـــزای دل است  چون سحر بی پرده گردد،خانه روشن میشود  کشته ی ،یکرنگی ، عشقم، که شمع کعبه اش  بی تــــکلف، بــر در ، بتخانه ، روشن میشود  دانش، آن مـــرغ نوا سنجم، که در بزم جنون  از شــــرار ، ناله ام ، کاشانه ، روشن میشود ---- احمد دانش دانش ahmad danish danish


شـــــام زلفت،تا به دست شانه ،روشن میشود

خانهء زنجیـــــــــر، بر دیوانه ، روشن میشود

پرتوی مینـــــا، صفـا پرورد هر کاشانه نیست

این چــــراغ جود، در میخــــانه روشن میشود

از تپیــــدن های تدبیـــــــر نفس ، غافل مباش

خرمنی از همــــت یک دانــــه ، روشن میشود

با بزرگــــان ،صحبت افتـــاده، اکسیر غناست

جلوهء خورشیــــد، در ویرانه ،روشن میشود

اهل دنیـــــــــــا، مست از ساز نوای غفلت اند

خوابنــــاکان را دل از افسانــه روشن میشود

با کلامی آشنــــــا، ربطی ، ندارد فطــــــــرتم

تا سخن از معنـــــی بیگانــــه ،روشن میشود

جلوهء مهر خیالت ، پرتوی افـــزای دل است

چون سحر بی پرده گردد،خانه روشن میشود

کشته ی ،یکرنگی ، عشقم، که شمع کعبه اش

بی تــــکلف، بــر در ، بتخانه ، روشن میشود

دانش، آن مـــرغ نوا سنجم، که در بزم جنون

از شــــرار ، ناله ام ، کاشانه ، روشن میشود
----
احمد دانش دانش


[ پنج شنبه 97/7/5 ] [ 6:18 عصر ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

  خــط به دورِ عارضت, با شور میگردد بلند  نشئه چون دود از میی پر زور میگردد بلند  نخلِ سرسبزی طمع داری, تلاشِ جود کن  کز ســخاوت قامتی انگــور میــــگردد بلند  عشق را,هنگامه ی عاشق دلیل شهرت است  شــــآنِ دار از گـردنی منصور میگردد بلند  حاصلی سرمایهِ از خود تهی گردیدن است  گــــر صدا ازکاســـه ی تنبور میگردد بلند  چون به صحرای قیامت لعلِ سیرآب آوری  با طمع خضر از میـــانِ گور میـگردد بلند  همچو بد مستی سر از فرمانی ساقی برکشد  ناز از چشــــــمِ تو بی دستور میگردد بلند  منصب آزاده گی ترکِ تعلق کــــردن است  هـرکه بار از خود نماید دور میگردد بلند  جز بنای دل که رو در سجده گاهِ خاک داشت  هــــر بنای میشــود , معمـور میــگردد بلند  سعی کن پیش از نسیم صبحدم گیری قدح  تا ز دستِ شب , شـرابِ نور میگردد بلند  پست همت را نبــاشد چاره از صیدِ هـوس  پشــه از بهرِ شــکاری مــور میگردد بلند  تا نفّس باقیست دانش تاب آسایش کراست؟  شــــــامگاهان قامتِ مـــزدور میگردد بلند ------ احمد دانش دانش

خــط به دورِ عارضت, با شور میگردد بلند

نشئه چون دود از میی پر زور میگردد بلند

نخلِ سرسبزی طمع داری, تلاشِ جود کن

کز ســخاوت قامتی انگــور میــــگردد بلند

عشق را,هنگامه ی عاشق دلیل شهرت است

شــــآنِ دار از گـردنی منصور میگردد بلند

حاصلی سرمایهِ از خود تهی گردیدن است

گــــر صدا ازکاســـه ی تنبور میگردد بلند

چون به صحرای قیامت لعلِ سیرآب آوری

با طمع خضر از میـــانِ گور میـگردد بلند

همچو بد مستی سر از فرمانی ساقی برکشد

ناز از چشــــــمِ تو بی دستور میگردد بلند

منصب آزاده گی ترکِ تعلق کــــردن است

هـرکه بار از خود نماید دور میگردد بلند

جز بنای دل که رو در سجده گاهِ خاک داشت

هــــر بنای میشــود , معمـور میــگردد بلند

سعی کن پیش از نسیم صبحدم گیری قدح

تا ز دستِ شب , شـرابِ نور میگردد بلند

پست همت را نبــاشد چاره از صیدِ هـوس

پشــه از بهرِ شــکاری مــور میگردد بلند

تا نفّس باقیست دانش تاب آسایش کراست؟

شــــــامگاهان قامتِ مـــزدور میگردد بلند
------
احمد دانش دانش


[ چهارشنبه 97/7/4 ] [ 11:28 صبح ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

   گاه دل لبریز عَشـــرت، گاه غرقِ ماتم است  نغمهِ قانُون عالم،سازش این زِیر و ب?م است  بی ت?کلــــم، کِیست ف?ـــریاد نگاهــــم بشنود؟  خلوتِ آیینه کیشــان را نف?س نا م?حرم است  ما به داغِ بی گنـــاهی شرمسارِ رحمت ایم  دستگاهِ جُودِ تو بسیار و ظرفِ ما کم است  ف?طــرتِ بیباک را آسُـــودگی در کـــار نیست  میگریزد از بهشت هرجاکه جنسِ آدم است  س?یرِ عـــالم خـواهی از اندیشهِ دل نگذری  محرمِ این کنجِ زانو، فارغ از جامِ جم است  سُــفله با ت?عظِیـم،نیــــرنگ دگــــر می پ?رورد  فتنه ها در زیر سر باشد کمان را تا خم است  جز پریشانی متاعی نیست در دشتِ جنُون  لشـــکر ما بیـدلان را، ناله زلفِ پرچم است  دام و تزویر و ریـا و فتـنه و ظلــم و فـــریب  زندگی سر تا به پا یک بزمِ درهم برهم است  ســـایه از ت?ســـلِیم میســازد حصار عـافیت  بسترِ افتــادگی دانش بنـــای محــکم است ------- احمد دانش دانش



گاه دل لبریز عَشـــرت، گاه غرقِ ماتم است

نغمهِ قانُون عالم،سازش این زِیر و بم است

بی تکلــــم، کِیست فـــریاد نگاهــــم بشنود؟

خلوتِ آیینه کیشــان را نفس نا محرم است

ما به داغِ بی گنـــاهی شرمسارِ رحمت ایم

دستگاهِ جُودِ تو بسیار و ظرفِ ما کم است

فطــرتِ بیباک را آسُـــودگی در کـــار نیست

میگریزد از بهشت هرجاکه جنسِ آدم است

سیرِ عـــالم خـواهی از اندیشهِ دل نگذری

محرمِ این کنجِ زانو، فارغ از جامِ جم است

سُــفله با تعظِیـم،نیــــرنگ دگــــر می پرورد

فتنه ها در زیر سر باشد کمان را تا خم است

جز پریشانی متاعی نیست در دشتِ جنُون

لشـــکر ما بیـدلان را، ناله زلفِ پرچم است

دام و تزویر و ریـا و فتـنه و ظلــم و فـــریب

زندگی سر تا به پا یک بزمِ درهم برهم است

ســـایه از تســـلِیم میســازد حصار عـافیت

بسترِ افتــادگی دانش بنـــای محــکم است
-------
احمد دانش دانش


[ چهارشنبه 97/7/4 ] [ 10:45 صبح ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

 

وبلاگ احمد دانش دانش شاعر جوان از کشور افغانستان


[ چهارشنبه 97/7/4 ] [ 10:26 صبح ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

پاس اسرار دل از اهل هوس, مقدور نیست حاصل بد مست از پیمانه جز درد سر است عیــش تان معمــــور بادا,ای خـدا ناباوران ! از همین حالِ که ما داریم ,دوزخ بهتر است دانش وبلاگ احمد دانش دانش شاعر زیبا کلام و توانا

پاس اسرار دل از اهل هوس, مقدور نیست

حاصل بد مست از پیمانه جز درد سر است

عیــش تان معمــــور بادا,ای خـدا ناباوران!

از همین حالِ که ما داریم ,دوزخ بهتر است
---
احمد دانش دانش


[ چهارشنبه 97/7/4 ] [ 10:21 صبح ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]

   چ?نــدان گریست?م که خطی بر ج?بین نماند  یک صفحه خاکِ خشک بروی زمین نماند  همچون شکار مست ز صحرا گذشته ایم  مـا را هـوای د?ر زدنی هــــر کمین نماند  بیــهُوده ک?سـب آیـیـنه ی اعتــبا?ر چ?نــد ؟  ن?قـــدِ شـــکُوهِ نام به نقـشِ نگیـن نمــاند  صد چشمِ شُوخ در پیِ محمل روانه شد  شرم و حیا به مردمِ صحرا نشین نماند  ر?فت آنکه رِیش مـایه ی تزویر خــلق بُود  زاهد گذشت و حرمتِ بر پُوستین نماند  نا رفته راه، قـافله ی عمــر شـــد تمـــام  حتی سوار گوشه ی پا را به زین نماند  خ?ــط بر عذاری س?بزه پُشتِ ل?بت د?میـــد  در باغِ تو بهانه ی بر خُوشه چین نماند  دیگر به دادِ بیکسی دل کی می رســد؟  دستِ دعا به سایه ی این آستین نماند  کـــو ناله ی که عقــدهِ یک غُنچ?ه وا کند  در گلســـتان د?هــــر د?مِ آتشـین نمــــاند  بوی دلی نمی ر?ســـد از گلشـــنِ سُخ?ن  دانــش برفت و ز?مز?مه ی دلنشین نمــاند -------------- احمد دانش


چنــدان گریستم که خطی بر جبین نماند

یک صفحه خاکِ خشک بروی زمین نماند

همچون شکار مست ز صحرا گذشته ایم

مـا را هـوای در زدنی هــــر کمین نماند

بیــهُوده کسـب آیـیـنه ی اعتــبار چنــد ؟

نقـــدِ شـــکُوهِ نام به نقـشِ نگیـن نمــاند

صد چشمِ شُوخ در پیِ محمل روانه شد

شرم و حیا به مردمِ صحرا نشین نماند

رفت آنکه رِیش مـایه ی تزویر خــلق بُود

زاهد گذشت و حرمتِ بر پُوستین نماند

نا رفته راه، قـافله ی عمــر شـــد تمـــام

حتی سوار گوشه ی پا را به زین نماند

خــط بر عذاری سبزه پُشتِ لبت دمیـــد

در باغِ تو بهانه ی بر خُوشه چین نماند

دیگر به دادِ بیکسی دل کی می رســد؟

دستِ دعا به سایه ی این آستین نماند

کـــو ناله ی که عقــدهِ یک غُنچه وا کند

در گلســـتان دهــــر دمِ آتشـین نمــــاند

بوی دلی نمی رســـد از گلشـــنِ سُخن

دانــش برفت و زمزمه ی دلنشین نمــاند

--------------
احمد دانش


[ سه شنبه 97/7/3 ] [ 4:38 عصر ] [ Ahmad Danish ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

احمد دانش "دانش" فرزند عوض محمد متولد سال ۱۳۶۶ خورشیدی شهر فیض آباد مرکز ولایت بدخشان افغانستان لیسانس رشته اداره و تجارت
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 19970