صَبا، تا می وَزد، بوی ِ گل ِ رخسار می آرد
سحر، با خود سفارُش نامه ِ دیدار، می آرد
بَجز افتادَگی، از پیکَرم صورت نمی بندد
کِه این نخل ِ ادب، شورِ خمیدن، بار می آرد
گر از رَنج خُمّـارم محتسب آگه شود امشب
برایم، شیِشه را، در گوُشه ِ دستار می آرد
دماغِ عشق، هرجا، بسترِ سودا، بیاراید
پیامبَر زاده را هم، بر سرِ بازار می آرد
سیه مستی کِه بیرون از گلیم خود نهد پارا
به تعلیمش قضا، نخلی ز ِ چوب ِ دار می آرد
ببین، دانش ز کافر کیشی ِ خود، بر نمی گردد
سر ِ شوُریده را در بزم ِ استغفار، می آرد
-----------
احمد دانش دانش